پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید عموئی وسطی کلا : "این مرد زیر باران آمد" عنوان مستندی است که به زندگی مسنترین جانباز کشور پرداخته است.
به گزارش مهر، "این مرد زیر باران آمد" عنوان مستندی 30 دقیقهای است که در آن زندگی جانباز 45 درصد حسین محمودی مسنترین جانباز کشورکه در سن 93 سالگی از ناحیه پای راست مجروح شده و هم اکنون 118سال دارد، روایت شده است.
مراحل پیش تولید این مستند از مردادماه امسال آغاز و تصویربرداری آن در روستای کندر از توابع شهرستان منوجان استان کرمان محل زندگی این پیر ایثارگر انجام شده و هم اکنون نیز در مرحله مونتاژ است.
سردار مازندران - سردار قائمشهر - شهیدعموئی - وسطی کلا
تاریخ تولد : 133۵
تاریخ شهادت : 136۱
پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عمویی وسطی کلایی : یکی از یاران و همرزمان سردار شهید عمویی ، سردار رشید اسلام ، شهید صادق مزدستان است. در ذیل بیشتر با این شهید بزرگوار بیشتر آشنا شوید :
در 27 دیماه سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران، فرزندی از خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود که نامش را "صادق" نهادند. او هفتمین فرزند خانواده مزدستان بود، خانواده ای که دو شهید و یک جانباز را تقدیم اسلام کرد.
برادرش، علی که جانباز جنگ تحمیلی است در باره ی "صادق" می گوید :
صادق از من کوچکتر بود و از کودکی علاقه زیادی به رابطه با دیگران داشت، یعنی غریبه و آشنا نمی شناخت و به همه محبت می کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزدیکی با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطی به وی داشتند. با آغاز دوران کودکی وضعیت اقتصادی خانواده وی بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصیل پرداخت. دوره ی ابتدایی را بدون مشکلی به پایان برد. در این سالها تکالیفش را کمتر در منزل انجام می داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام می رساند. با یک بار خواندن، درس را فرا می گرفت. در تمام این سالها ارتباط وی با دیگران بسیار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ایستادگی می کرد. بیشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستی می ریخت. اخلاق صادق با دیگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتی با مشکلی مواجه می شد با کسی در میان نمی گذاشت و اظهار عجز و نگرانی نمی کرد. اوقات فراغت را بیشتر با فوتبال،مطالعه کتاب می گذراند و گاهی اوقات نیز به پدرش در فروشگاه کمک می کرد. تحصیلات خود را در مقاطع راهنمایی و دبیرستان ادامه داد و دیپلم نظام قدیم را در دبیرستان ادیب قائمشهر اخذ کرد.
او فردی پر جنب و جوش، اجتماعی و معاشرتی بود. به ندرت عصبانی می شد و بسیار رئوف بود. به هنگام گرفتاری به تفکر می نشست تا چاره کار را بیابد و اگر به نتیجه ای نمی رسید به بزرگان فامیل مراجعه می کرد. برای بزرگان خانواده و فامیل احترام خاصی قائل بود. مدتی راننده تاکسی بود واز این را زندگی خود را تامین می کرد.
با آغاز نهضت اسلامی تحولی در وی پدید آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابیون قرار داد. در سن 20 سالگی مبارزات سیاسی و مذهبی علیه رژیم طاغوت را شروع کرد در این راه لحظه ای آرام قرار نداشت و برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی فعالیتهای چشمگیری داشت. در این زمان در درگیریها و تظاهرات علیه رژیم شاه حضور می یافت و دیگران را به حضور در صف انقلابیون توصیه می کرد. به تعلیمات و دستورات دینی پایبند بود.
با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز بحران کردستان، صادق برای سرکوب شورشهای ضد انقلاب بر علیه مردم وانقلاب اسلامی به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسیس انجمن اسلامی شهید مسعود دهقان در مهدیه قائمشهر ودیگر شهرهای مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در تاریخ 2 آبان 1359 به سوی جبهه جنگ شتافت.
صادق درگروه جنگهای نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگید. پس از تشکیل تیپ کربلا به این تیپ آمد و در مدت زمانی اندک به سبب لیاقت و شجاعت فرماندهی گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تیپ کربلا عهده دار شد. در عملیات فتح المبین، بیت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولی همچنان در حساس ترین مناطق حاضر بود. در عملیات محرم نقش مهمی را ایفا کرد تا جایی که به فاتح عملیات محرم شهرت یافت و مفتخر به دریافت پاداشی از حضرت امام (ره) گردید.
مزدستان به فرماندهی به عنوان یک تکلیف می نگریست و به چیز دیگری غیر از شهادت در راه خدا نمی اندیشید.
یکبار از ناحیه گردن و گوش زخمی شد وقتی با سر و گردن باند پیچی شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانیهای خانواده گفت: «فقط یک خراش کوچک است.» همواره از ریا دوری می جست.
در 27 آذر 1361 با خانم گیسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر برای زیارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر این بار افتخار شهادت در جبهه نصیبم نشد خانه ای اجاره می کنم و با هم زندگی مشترک خود را آغاز می کنیم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملیاتی رهسپار شد.
همرزم شهید تعریف می کند: صادق همیشه می گفت: من مزدستانم! آنقدر در راه خدا کار می کنم تا مزد بستانم. هرطوری شده باید از خدا مزد بگیرم و هیچ مزدی از شهید شدن در راه خدا و دین اسلام باارزش تر نیست.وقتی صادق از فرماندهی گروهان به فرماندهی گردان رسید گفت: من لیاقت فرماندهی این بسیجی های جان برکف را ندارم. از آنجایی که در فرماندهی فردی بسیار لایق بود، با دلاوری های مکرر و آشنایی فوق العاده ای که به خط مقدم داشت، مسئولیت فرماندهی تیپ پیاده 2مکانیزه لشکر کربلا را به او سپردند. هرچند او به چیزی جز شهادت نمی اندیشید. او بحدی به شهادت عشق می ورزید که وقتی در پای سفره عقد، عکسی که از او گرفته شد گفت: این عکس را بعد از شهادتم بر مزارم بگذارید.
او نه تنها در میدان جنگ رزمنده ای رشید و دلاور بود، بلکه در میادین ورزشی نیز یک مبارز بود. وی بنیانگذار تیم فوتبال شهید رجائی(انجمن اسلامی مسعود دهقان) و کاپیتان تیم بود. اولین کسی که در زمین ورزش قائمشهر شعارهای انقلابی را با صدای بلند سرداد، شهید صادق مزدستان بود.در جبهه جنگ نیز بنیانگذار دعای توسل بود.
او که فرماندهی تیپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در یک عملیات شناسایی در خط مرزی عین خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مین والمر به ناحیه سر در تاریخ 9 دی 1361 به شهادت رسید، در حالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت.
خواهر شهید صادق مزدستان تعریف میکند: آن شبی که خبر شهادت صادق را به ما داده بودند، همسر شهید در خانه ما میهمان بود. آن موقع من دختر دوم خود را هشت ماهه باردار بودم که شوهرم در آن شب خواب می بیند: ستاره ای در آسمان خانه ما پشت مسجد صبوری قرار داشت و سوسو میزند و آرام آرام از پشت بام همسایه به درون حیاط و در نهایت به داخل اتاق می آید و سرانجام به جنین ملحق شد. چند ساعت بعد از اینکه شوهرم خوابش را برای تعریف کرد، خبر شهادت صادق توسط برادر جانبازم "علی" به ما داده شد.
پیکر مطهر سردار شهید صادق مزدستان در گلزار شهدای قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد از شهادت صادق، برادرش علی مزدستان نیز در نیمه سال 1362 در منطقه عملیاتی پنجوین به شدت مجروح شد و یک چشم و بخشی از استخوانهای کاسه چشم دیگرش را از دست داد. یک سال برادر دیگرش منوچهر در عملیات الفجر 6 در منطقه عملیاتی چیلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهید و بدنش متلاشی شد تا در درگاه الهی جاوید الاثر باشد.
*آثار باقی مانده از سردار شهید صادق مزدستان
وصیت نامه سردار شهید صادق مزدستان
. . . ما پیروان علی (ع) هستیم که امروز خداوند این منت را بر ما نهاد و در آزمایش الهی سربلندمان کرد. آری پیروان همان علی (ع) هستیم که در مقابل ظلم و ستم ساکت ننشست و علیه ظلم قیام کرد. وقتی که پیرو علی (ع) باشیم نمی توانیم ساکت بنشینیم تا اسلام در خطر بیفتد و غارتگران قرن به مملکت اسلامی تجاوز کنند. من به جبهه حق علیه باطل می روم تا بتوانم دینم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمایم . . .
ای مادر عزیز! در این راه آنقدر مقاومت خواهم کرد و شکنجه خواهم کشید و حتی حرفهایی از این کوردلان خواهم خورد تا این که لیاقت آن را پیدا کنم تا با آخرین وسیله بدنم که خونی در رگهایم جاری است انقلاب اسلامی را به تمام جهان صادر کنم. اگر در این جنگ پاهایم قطع گردد با دست و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از کاسه درآید با آخرین وسیله بدنم که خونی در رگهایم جاری است انقلاب اسلامی خود را به رهبری قائد اعظم امام خمینی به تمام جهان صادر می کنم. خون خود را می دهم و شما بازماندگانم پیام خون مرا بدهید . . .
ای پدر عزیز و گوهربارم! من به آرزوی خود که همان شهادت در راه خدا می باشد رسیدم. اولین علت آن فطرت خداشناسی یا به عبارت دیگر ذات درونی ام بوده و دومین علت تربیت صحیح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همان طور که شما مرا به این سن رساندی امید داشتی که من در طول دوران زندگی ام عصای دست شما باشم ولی خواست و مشیعت خداوند این بود که امانتی را به شما پس بگیرد و شما پدر عزیز باید خوشحال باشی که امانتی را به پروردگار خود تحویل دادی و خوب از او مواظبت کردی و نگذاشتی که باطل شود. آری من بیشتر نمی توانم در مقابل شما عرض ادب کنم. چون توصیف شما بالاتر از این است که بخواهم روی کاغذ بیاورم. امیدوارم که حلالم کرده باشی . . .
مادرم! احسن بر شما که واقعاً خیر و سعادت فرزندت را می خواستی، مانع از عزیمتم نشدی بلکه تشویقم می کردی و مرا با دستان خود به سوی لقاءاللّه فرستادی. تشکر می کنم از مادر که دعا می کرد که فرزندش شهید شود. من نمی دانم چه بگویم چه بگویم، فقط می توانم بگویم که فاطمه زهرا (س) را زیارت کنی. آری مادر عزیزم خدا از تو راضی و خشنود است. مادرم اگر من شهید شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگیر و خوشحال باش که رسالت مادری خود را خوب انجام دادی . . .
روی قبرم پرچم سبز لا الا اله الا اللّه بگذارید تا دشمنان کوردل و زبون ما رسوا شوند. می دانم اگر سر بریده ام را هم برایت بیاورند به جبهه های نبرد پرتاب می کنی. بر مزارم همچون زینب (س) استوار و مثل کوه محکم باش و در مقابل مشکلات درونی بیشتر مقاومت کن و پیرو این آیه باش که می فرماید : انا للّه و انا الیه راجعون. آری مادرم حلالم کن که من به خدا پیوستم . . .
برادرانم شما باید هدفم را دنبال کنید و ادامه دهنده راهم باشید و خدا را یک لحظه از یاد مبرید که قرآن در این زمینه می فرماید: « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » آری برادران! خداوند یاری کنندة شماست . امر به معروف و نهی از منکر را در جامعه جاری سازید .
ای خواهرانم شما باید زینب (س) را الگوی خود قرار دهید و با حجاب خود پیام خون مرا بدهید...
دوستانم! شما برای من با وفا بودید و من در حق شما اگر بدی کردم مرا ببخشید. از همه مهم تر در شب اول قبرم تنهایم نگذارید چون از فشار تاریکی قبر می ترسم. دعا کنید که خداوند تبارک و تعالی مرا ببخشد .
ای امت مسلمان ایران! بدانید که هر قطره خون شهدا دارای پیامی است و بر شماست که پیام خون را به جهانیان برسانید و اسلام را با رسالت سجاد گونه تان صادر کنید. به شما مژده می دهم که با داشتن جوانانی عاشق در راه خدا که جان شیرین خود را در کف نهاده اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر می برند ما شکست نخواهیم خورد. چون نیروی الهی در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهیدان اباعبداللّه الحسین (ع) می باشد که چگونه مردن را چه خوب آموخت و از این رو اسلام مستحکم تر و پابرجاتر خواهد ماند. پس اسلام پیروز است چون عاشق دارد .
*صادق مزدستان
در دفترچه یادداشت او آمده است :
برادرم! وقتی تابوتم از کوچهها میگذرد مبادا که به تشییع من بیایی وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالی نماند.
هر گاه دلم هوای بهشت می کرد از فراز خاکریز افق را می نگریستم.
ای امام! بر من ببخش که فقط یکبار به فرمانت شهید شدم.
خواهرم! اگر میدانستی که هر روز چند بار در جبههها شهید میشوم چادر را تنها یک پوشش ساده نمیدانستی.
مادرم! هر گاه خواستی شهادتم را به رخ انقلاب بکشی، زینب را به یاد بیاور.
مادرم زنی است که اگر سر بریدهام را برایش ارمغان آورند آن را به میدان جنگ باز میگرداند.
ای امام! به فرمانت آنقدر در سنگر میمانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.
بی من اگر به کربلا رفتید از آن تربت مشتی همراه بیاورید و بر گورم بپاشید، شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد.
بار الها! اگر لایق بهشت هستم به جای بهشت کربلا نصیبم کن تا تربت پاک حسین (ع) را در آغوش گیرم.
در خاطراتش نوشته :
سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم
من به اتفاق سه تن از برادران کانون توحید قائمشهر در روز 2 آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ زده بودیم تا از نزدیک از جنایات صدام خائن گزارشاتی تهیه نماییم.صبح آن روز چهار نفر با یک اتومبیل سیمرغ و لوازم فیلمبرداری و چندین دوربین و وسایل دیگر به طرف تهران حرکت کرده بودیم.
حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شدیم و شب را در سپاه پاسداران قم ماندیم، بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حرکت کردیم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زدة دزفول شدیم و کمی از مناطق جنگ زده و خرابیهای آن شهر دیدن کردیم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کردیم . حدود پنجاه کیلومتر از شهر خارج شدیم که در بین راه چون درگیری و جاده بسته بود، شب را همان جا گذراندیم.
هوا که روشن شد به طرف اهواز حرکت کردیم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شدیم. خود را به سپاه اهواز معرفی کردیم تا برای وارد شدن در منطقه جنگی از سپاه اهواز کارت دریافت کنیم و به عنوان فیلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگی شویم. خود را از هر نظر آماده کرده بودیم و به اتفاق دو تن از برادرانی که از نیشابور اعزام شده بودند تا به کارهای مکانیکی در اهواز بپردازند، به طرف آبادان حرکت کردیم . ساعت 30/13 دقیقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کردیم. چون جاده اصلی در کنترل عراقی ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.
پس از گذشتن از شادگان در حدود سی و پنج کیلومتری آبادان، برادران ارتشی مستقر در آنجا را دیدیم راه را از آنان پرسیدیم. آنها گفتند که می توانیم برویم، البته با سرعت زیاد چون مقداری از جاده در دست آنان است و ما نیز به طرف آبادان حرکت کردیم. حدود بیست و پنج کیلومتری دور شده بودیم که ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تیراندازی شیشه های اتومبیل خرد شد. تقریباً در هفت کیلومتری آبادان که اتومبیل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق دیدیم. افراد پیاده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانة آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتدای امر دو تن از همراهان، یک از نیشابور و دیگری از قائمشهر، تسلیم شدند. چهار نفر مانده بودیم که باید به سوی گلوله ها می رفتیم یا خود را اسیر دشمن می کردیم. در یک لحظه یکی از برادران به طرف اتومبیل رفت و اتومبیل را روشن کرد و من هم بدون اختیار به طرف اتومبیل دویدم تا خود را به آن برسانم. اتومبیل را به رگبار بستند ولی من به اتفاق دو تن از برادران توانستیم خود را به زیر پل کوچکی که در زیر جاده قرار داشت برسانیم. یکی از برادران نیشابوری خود را در زیر لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصمیم گرفتیم خود را به زیر لوله برسانیم. سربازان عراق در حدود هشتاد متری ما قرار داشتند باید حدود پنجاه متر را از میان رگبار گلوله عبور کنیم. دو نفر موفق شدیم خود را به آنجا برسانیم و مدتی هم منتظر نفر سومی ماندیم اما خبری نشد. به ناچار سه نفر برای اینکه خود را از تیررس آن ها دور کنیم به صورت سینه خیز دور شدیم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طی کردیم و به جایی رسیدیم که قبلاً محل درگیری بود و لوله های نفت در آتش می سوخت با زحمات زیادی از کنار آتش و از میان فوران نفت سیاه گذشتیم تا این که به دو تن از افرادی که در درگیری مجروح شده بودند برخورد کردیم.
سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم. راه را از آنان پرسیدیم و سعی کردیم آنان را با خود ببریم اما موفق نشدیم شروع به حرکت کردیم و مقداری که راه رفتیم جنازه سه تن از برادران شهید را هم دیدیم. بعد از گذشت چند ساعت پیاده روی (شاید بیشتر از سه ساعت) خود را به مناطقی رساندیم که از دید افراد دشمن دور بود. در این منطقه چون درگیری نبود توانستیم مقداری آب و غذا تهیه کنیم. بعد از نوشیدن مقداری آب با روحیه ای بهتر به راه ادامه دادیم. بعد از راه رفتن زیاد کمی استراحت کردیم. هوا تاریک بود و حدود دو ساعت در بیابان خوابیدیم و ساعت نه شب حرکت کردیم . بعد از طی 25 کیلومتری به برادران ارتشی رسیدیم و جریان را به آنان اطلاع دادیم. در ضمن محل جنازه های سه شهید و دو مجروح را به اطلاع آنان رساندیم. من چون با منطقه و جای مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبیل برگشتیم و خود را به آن منطقه رساندیم. اتومبیل را در آنجا گذاشتیم حدود ساعت یازده شب بود که به گروههای سه نفری و چهار نفری تقسیم شدیم تا بتوانیم مجروحان و شهیدان را در مدت کوتاهی بیابیم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پیدا کردیم و به اتومبیل رساندیم. ساعت یک و نیم شب به طرف بیمارستان ماهشهر حرکت کردیم. جنازه ها در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات یافتند. شب را در بیمارستان گذراندیم و صبح به طرف اهواز حرکت کردیم.
*"خاطرات سردار شهید صادق مزدستان از زبان همرزمان"
اولین کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود
سردار مرتضی قربانی:من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر برای شناسایی می فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتیم. او در کار بسیار ظرافت و دقت داشت و برای شناسایی یک قدمی سنگر نگهبانی عراقی ها می رفت. وقتی رمز عملیات محرم گفته شد سه تا چهار دقیقه بعد سنگرهای عراقی را فتح کرد و فریاد اللّه اکبرش بلند شد. وقتی با بی سیم تماس گرفتیم، گفتند مزدستان خودش با نیروهای عراقی می جنگید. فکر می کنم اولین کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود. گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهی مزدستان یکی از بهترین گردانهای لشکر 25 کربلا بود که در عملیات محرم درخشید.
خواب امام زمان(عج)
سردار احمد محمودی:روز قبل از عملیات یکی از برادران، امام زمان (عج) را در خواب دیده بود که به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهی آن را در عملیات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقیت در عملیات اطمینان داشت که گویی خود خواب امام زمان (عج) را دیده است. در عملیات محرم مزدستان و گردان صاحب الزمان (عج) موفق ترین عمل کننده ی عملیات بودند.
نحوه شهادت
سردار حجت اللّه حیدری: شهید صادق مزدستان هوش و ذکاوت وتواناییهای تاکتیکی و نظامی مخصوص به خود داشت. از ظاهری آرام و سکوت معناداری برخوردار بود. در آخرین مأموریت فرماندهی تیپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در نیمه دوم سال 1361 بود که قرار شد در منطقه عمومی رقابیه عملیاتی صورت گیرد. بنابراین به لشکر 25 کربلا مأموریتی در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسایی و طرح ریزی عملیات را صورت دهد.
فرمانده لشکر حاج عبداللّه عمرانی عده ای از عناصر شناسایی را در منطقه مستقر کرد و فرماندهان تیپهای لشکر به همراه مسئولان اطلاعات عملیات لشکر و تیپها نیز در منطقه مستقر شدند تا شناسایی های اولیه و توجیهات لازم انجام گیرد.
در روز 9 دی 1361 به دستور فرمانده لشکر فرماندهان تیپها به همراه مسئولان اطلاعات عمایات خود برای شناسایی خطوط مقدم خودی و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوی منطقه پدافندی خود میدان مین وسیعی تدارک دیده بود. میادین مین قدیمی بود و در زمین شن زار روان قرار داشت و مینها شکل اولیه خود را از دست داده بودند.
به طرف خطوط پدافندی عراق حرکت کردیم. به میدان مین رسیدیم. ابتدا در طول میدان مین برای شناسایی رفتیم. یک قسمت از میدان، مین کمتری داشت ولی در دید عراقیها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر این شد میدان مین را در نقطه ای که عراقیها دید کمتری دارند، طی نماییم.
ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت میدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسایی بجا آوردیم. در بین نماز پای یکی از سرداران به سیم تله «مین منور» برخورد کرد ولی برادر دیگری به سرعت مین را خاموش کرد تا عملیات لو نرود. پس از نماز با آرایش نظامی به ستون یک با احتیاط وارد میدان مین شدیم. اصرار داشتیم شکل ظاهری میدان تغییر نکند. در ابتدا ستون مسئولان اطلاعات تیپ دوم و به دنبال وی مسئولان اطلاعات لشکر بود. فرمانده لشکر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقیه بودند. در حین رفتن ناگهان پای نفر دوم ستون به تله مین والمر (جهنده) برخورد کرد. مین با انفجار شدیدی مچ و پاشنه پای نفر اول را برد و نفر دوم و سوم ترکش خوردند؛ نفر چهارم لشکر از سر تا پا ترکش خورد و به شدت مجروح شد و خون زیادی از او جاری بود. نفر پنجم که من بودم هیچ گونه آسیبی ندیدم. نفر ششم صادق مزدستان بود که در اثر اصابت ترکش ریز به شهادت رسید.
جنازه شهید مزدستان را به اهواز منتقل کردیم و به حاجی بابائی مسئول تدارکات لشکر توصیه کردیم آن را از طریق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عین خوش اعلام کند./رزمندگان شمال
پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید موسی عموئی وسطی کلا : اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را میشناسند، از حجب و تواضع و آرامش او میگویند، مردی که برخلاف آنچه امریکاییها میگویند، مرموز نیست.
هر قدر که داخل ایران، او را کم میشناسند، خارج از این مرزهای جغرافیایی، قصههای حیرتآوری از او بر سر زبانهاست که با آمیختهای از راست و دروغ، شبحی ترسناک و هول انگیز از او ارائه میدهد که گویی همه منافع امریکاییها را در خاورمیانه به خطر انداخته است و جالب آنکه هر قدر آنها او را ترسناکتر و هولانگیزتر معرفی میکنند، اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را میشناسند، از حجب و تواضع و آرامش او میگویند، مردی که برخلاف آنچه امریکاییها میگویند، مرموز نیست.
هر قدر او آرام و بیسر و صدا میرود و میآید و کارهایش را انجام میدهد، بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی در مورد او، یعنی سردار سرلشکر قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس ایران خیلی خبرها هست. آنها از او و سپاه تحت امرش میترسند و همین ترس سرآغاز خبرهای بعدی است، آنها او را تروریست میخوانند، بارها و بارها تحریمش میکنند، به او اتهام دخالت در امور سایر کشورها را میزنند، او را فردی بسیار قدرتمند در عرصه سیاست خارجی جمهوری اسلامی در خاورمیانه توصیف میکنند، او را متهم پرونده ترور رفیق حریری میدانند و سرانجام آنکه، آنها در کنگره امریکا، صریحاً و رسماً پیشنهاد ترور او را میدهند! شاید تعجبی هم نباشد، آخر آنها از مبارزه با قاسم سلیمانی و نیروهایش ناتوان شدهاند، به همین سادگی!
و این البته همه آن چیزی نیست که در مورد او گفته میشود. روزنامه انگلیسی گاردین در مورد قاسم سلیمانی مینویسد: «حتی کسانی که سلیمانی را دوست ندارند، او را فردی با هوش میدانند. بسیاری از مقامات امریکا که این چند ساله را صرف متوقف کردن کار افراد وفادار به سلیمانی کردهاند، میگویند مایل هستند او را ببینند و معتقدند که مبهوت کارهای او شدهاند.»
شاید از سر همین بهت است که یکی از مقامات بلندپایه ارتش امریکا عاجزانه میگوید: «من اگر او را ببینم، خیلی ساده از او خواهم پرسید که از ما چه میخواهد؟!»
واقعیت آن است که گرچه غربیها او را ژنرال مینامند و او فرمانده یک نیروی نظامی است و امریکاییها دوست دارند قبل از هر چیز او یک تروریست به نظر برسد که فقط با عملیاتهای نظامی به اهدافش دست مییابد، اما خود نیز نمیتوانند معترف نباشند که او، بیآنکه وارد عرصه نظامی شود، از بعد سیاسی به پیروزی دست مییابد، اتفاقی که او با تکیه بر ویژگیهای اخلاقیاش و تکیه بر اصول انقلاب اسلامی که منشأ منش رفتاری او نیز هست، رقم میزند، نه با تکیه بر قدرت نظامیاش.
روزنامه امریکایی «مک کلثی» در سیام مارس ۲۰۰۸ گزارش داده بود: «سلیمانی برای توقف درگیریها میان نیروهای امنیتی عراق که بیشترشان شیعه هستند و نیروهای رادیکال مقتدی صدر در شهر بصره، پا در میانی کرده است. . . یکی از نخستین و مهمترین پیروزیهای سلیمانی بر امریکا در عراق، ایجاد برتری سیاسی بود، نه نظامی.
وی در ژانویه سال ۲۰۰۵، زمانی به عراق آمد که عراقیها برای نخستین بار پس از سقوط صدام حسین، به پای صندوقهای رأی میرفتند. در حالی که امریکا حمایت شدیدی از نخستوزیر شدن ایاد علاوی میکرد، سلیمانی فعالیت خود را در حمایت از شیعیان طرفدار ایران آغازکرد و به شدت به راهنمایی آنان برای پیروزی در انتخابات پرداخت. پس از انتخابات، بوش انگشتهای رنگی مردم عراق را پیروزی بزرگی برای دمکراسی دانست، اما علاوی و متحدانش شکست خوردند.»
زلمای خلیلزاد، سفیر سابق امریکا در افغانستان نیز میگوید: «همانقدر که مقامات امریکایی سلیمانی را به جنگ افروزی متهم میکنند، او در ایجاد صلح نیز برای رسیدن به اهدافش فعال بوده است. او در پایان دادن به درگیریهای نیروهای مقتدی صدر و نیروهای عراقی در بصره، نقشی حیاتی داشت، تهدیدی که میرفت ناآرامیهای آن گسترش یافته و پیامدهای وخیمی به ویژه برای منابع نفتی عراق در پی داشته باشد.»
یکی از نمایندگان مجلس عراق که از دستیاران ارشد نوری المالکی هم هست، درباره سردار سلیمانی میگوید: «او فقط یکبار در این هشت ساله به عراق آمده است. او فردی است که آرام سخن میگوید و منطقی و بسیار مؤدب است. وقتی با او حرف میزنید، بسیار ساده برخورد میکند. تا زمانی که پشتوانه او را نشناسید، نمیدانید چه قدرتی دارد، هیچ کسی نمیتواند با او بجنگد.»
سردار قاسم سلیمانی و سردار شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس
قاسم سلیمانی آن گونه که آنها در موردش نقل میکنند، بیمحافظ و فقط با دو همراه، به عراق رفته و در منطقه حفاظت شده توسط امریکاییها، موسوم به منطقه سبز حضور یافته و دیدارهایش را در کمال آرامش سروسامان داده و بعد به ایران بازگشته است!
خیلی فرقی نمیکند که این ادعاها چقدر مستند است یا حتی چقدر میتواند صحیح باشد؛ همین مؤلفهها و قصههای راست و دروغ دیگری که از او میگویند، برای ذهن شهروندان غربی که مقهور شانتاژهای رسانهای دولت هایشان هستند، کفایت میکند تا به نمایندگان کنگره امریکا معترض نشوند که چرا دور هم نشستهاید و با صراحتی باور نکردنی، پیشنهاد ترور میدهید!
این ادعاها برای پروپیمان کردن پروژه ایرانهراسی و به طور اخص، سپاه هراسی کفایت میکند؛ حتی اگر دلیلی بر درستیشان اقامه نشود! ذهن شهروند غربی، برای فریب چنین تبلیغاتی را خوردن، از مدتها قبل آماده شده است. او به دیدن و شنیدن افسانههای هالیوودی عادت دارد!
ما اما به قصههای هالیوودی عادت نداریم، آرمان ما حقیقت اتفاقی است که روز دهم محرم سال ۶۱ هجری در صحرای کربلا روی داده است. این است که میگوییم کسی از آن جماعت امریکایی اگر توان ترور حاج قاسم سلیمانی را داشت، درنگ نمیکرد. این است که در برابر پیشنهاد ترور او میگوییم: بسم الله اگر حریف مایی!
قاسم سلیمانی مرموز نیست اما فرمانده سپاه قدس ایران است و همین فرمانده سپاه قدس ایران بودنش، کافی است تا جماعت امریکایی از او بترسند و در توجیه این ترس خویش، او را به نحوی اغراقآمیز، ترسناک معرفی کنند. بر این جماعت حرجی هم نیست البته؛ چه آنکه آدم ترسیده، اگر نخواهد که ترسو لقب بگیرد، باید علت ترس را ترسناک و ترسناکتر معرفی کند تا ترسش توجیه شود.
اینها، همه که گفتیم، آن هم از قول آنهایی که خارج مرزهای جمهوری اسلامی ایران هستند، تنها یک روی سکه بود؛ روی اشداء علی الکفار سردار قاسم سلیمانی؛ این روی سکه اما، در داخل مرزهای عقیدتی انقلاب اسلامی، او تمام قد سرباز ولایت است. از آن جنس آدمهایی که مکلف به تکلیفند و همه حیاتش را از جوانی تاکنون، وقف نهضت حضرت روح الله کرده است. این روی سکه، او، رحماء بینهم است.
جنگ که شد، قاسم سلیمانی جوان بنایی بود در کرمان؛ متولد اسفند ۱۳۳۶. سرش هم گرم کار خودش. جنگ که شد، بنایی را همان جا رها کرد و راهی جبهه شد. کمی بعدتر، این جوان بسیجی فرمانده بسیجیهای همولایتیاش شد و بعدتر لشکری از همین بسیجیهای آفتاب سوخته کویر تشکیل داد که شد لشکر ۴۱ ثارالله.
جنگ که تمام شد، امنیت آن خطه کویری را که مستعد جولان اشرار بود به او سپردند و هنوز هم، هر قدر او، میان مردم کشورش ناشناخته باشد، مردم سیستان و بلوچستان و کرمان خوب میدانند که در آن سالهای فرماندهی او، امنترین دوران را گذراندهاند. سال ۱۳۷۹، حضرت آیتالله خامنهای، فرماندهی کل قوا، او را به تهران فراخواند و مسئولیت سپاه قدس را به او سپرد. مسئولیتی که قاسم سلیمانی را به کابوسی در ذهن امریکاییها بدل ساخت. کابوسی که اگر دستشان برسد، خیلی زود، همچون عماد مغنیه ترورش خواهند کرد!
کابوسی که همان قدر که غربیها را میترساند، به جان ما، غروری مقدس میریزد و اینها این روی سکه اوست، روی رحماء بینهم قاسم سلیمانی، فرماندهی با صلابت، با موهایی جوگندمی و بدنی لاغر و صورتی آفتاب سوخته و نگاهی محجوب و آرام. فرماندهی که در میان همولایتی هایش و در مراسمات و مجالسشان، خیلی خاکی و خودمانی حضور دارد. فرماندهی که اگر لباس نظامی تنش نباشد، کسی حدس هم نخواهد زد که او یک فرمانده نظامی است. فرماندهی که در خارج از مرزهای جمهوری اسلامی، بسیار شناخته شدهتر از داخل مرزهاست./جوان آنلاین
سردار شهید موسی عمویی وسطی کلا ، مازندران ، قایمشهر ، وسطی کلا